۳۶ سال کم نیست برای انتظار؛ انتظاری که حتی با شنیدن صدای انداختن کلید به در تکرار میشود، انتظاری که گاهی در گلزار شهدای بهشترضا (ع) به پایان میرسد و کمی بعد دوباره آغاز میشود.
نجمه پرویزی، همسر شهید جاویدالاثر رحیم نورانی، میخواهد برایمان از لحظههای زندگیاش بگوید، از اوقاتی که در نبود همسرش به یاد او گذشته است و همچنان ادامه دارد. مهمان دل تنگ این همسر میشویم تا برای دقایقی در زندگی پر از انتظار او شریک شویم.
وقتی شهید نورانی بیستساله بود، نجمهخانم با او ازدواج کرد. خودش میگوید: همسرم متولد شهریور ۱۳۳۸ کاشمر بود. او در خانوادهای انقلابی بزرگ شد و در زمان پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین نفراتی بود که برای انقلاب در شهر کاشمر پشت میکرفون رفت و سخنرانی کرد.
ازدواج نجمهخانم و شهید هم ماجرای جالبی دارد. خانواده نجمهخانم قبل از انقلاب در کاشمر زندگی میکردند. در زمان راهپیماییها او به همراه مادرش به این راهپیماییها میرفته است. مادرش نیت کرده بود که دخترش را به یک انقلابی بدهد. هنگامیکه انقلاب پیروز شد، عموی نجمهخانم با شهید همکار شد. شهید به عموی نجمهخانم گفته بود «شما بزرگترها باید هوای ما جوانها را در ازدواج داشته باشید و اگر مورد خوبی مدنظرتان هست به ما معرفی کنید.»
عموی نجمهخانم هم که از نیت همسر برادرش خبر داشته است، موضوع را با خانواده برادرش درمیان میگذارد. هنگامیکه نظر مثبت آنها را میگیرد، به شهید اطلاع میدهد و بدینشکل ازدواج ساده آنها شکل میگیرد؛ «سال۵۸ ازدواج کردیم و سال۵۹ اولین دخترم به دنیا آمد. در همین سال بود که عراق به ایران حمله کرد.»
ابتدا شهید کارش را بهعنوان کارمند در بنیاد مسکن شروع کرد و تا سال۱۳۶۲ همزمان درسش را در رشته ادبیات عربی ادامه داد. در این بازه زمانی، چندبار بهعنوان بسیجی به منطقه اعزام شد، سپس بهعنوان مدیر سازمان عشایری استان خراسان بزرگ خدمت کرد. پرویزی میگوید: همسرم دوست داشت برای جنگ به لبنان برود، اما شرایط این سفر پیش نیامد.
آخرینباری که از جبهه برگشت، چند روز مانده به سال جدید بود. همسر شهید میگوید: با سه دخترم کارهای نوروز ۱۳۶۶ را انجام میدادیم و منتظر نبودم که همسرم بیاید؛ زیرا تازه به منطقه رفته بود. در زد و آمد. شوکه شدم و خیلی خوشحال که نوروز را کنار هم هستیم.
آن سال نو بهیادماندنیترین نوروز برای همسر شهید و دخترانش بوده؛ زیرا شهید آنها را به مکانهای مختلف میبرده است. یک روز هم کل فامیل حتی اقوام بسیار دور را به خانهاش مهمان کرده بود. روز ۱۱ فروردین هم که لباس پوشید تا عازم منطقه شود، به همسرش گفته بود: «دعا کن شهید شوم. دوست ندارم اسیر شوم؛ زیرا طاقت دوری از شما و دخترها را ندارم.»
پرویزی ادامه میدهد: به همسرم گفتم این چه حرفی است! من باردارم و شما باید باشید؛ دست تنها نمیتوانم چهار فرزند را بزرگ کنم. این آخرین مکالمه آنها بوده است و شهید با ماشین خودش بههمراه چند رزمنده دیگر به سمت شلمچه میرود.
پرویزی میگوید: بعداز رفتنش تا یک ماه خبری از همسرم نداشتم. فقط میدانستم که ۱۸ فروردین عملیات بوده است. با منطقه تماس میگرفتم؛ آنها میگفتند خبری ندارند. در نبود همسرم، فرزندم به دنیا آمد. میدیدم اغلب مردها درکنار همسر و فرزندشان هستند و آن روزها سختترین روزهایم بود.
بعد از ترخیص از بیمارستان نجمهخانم بهدنبال خبری از همسرش بوده است. از همه همرزمان همسرش سراغ او را میگیرد؛ آنها هم اطلاع درستی نداشتند و به او میگفتند که دیدهاند همسرش زخمی شده است. خودرو همسرش را از شلمچه بر گرداندند و دخترها به یاد پدر در ماشین مینشستند و او را صدا میکردند. آنقدر فریاد «بابا»، «بابا»ی آنها جگرسوز بود که همسر شهید بالاخره ماشین را فروخت.
نجمهخانم ادامه میدهد: در بیم و امید بودم. گاهی با خودم میگفتم شاید اسیر شده باشد، شاید در بیمارستانی بستری شده باشد. هرروز کارم شده بود که به هلال احمر مراجعه کنم. حتی زمانی که اسرا برگشتند، با عکس همسرم به دیدنشان میرفتم. آنها میگفتند که در اردوگاه چنین شخصی را ندیدهاند. گاهی که میگفتند او را میشناسند، امیدوار میشدم به زندهبودن همسرم.
او میگوید: در آن سالها از ساعت۱۲ تا ۲ بامداد رادیوعراق به اسرا اجازه میداد که اسم و فامیل خود را بگویند تا خانوادهها از زندهبودنشان اطلاع پیدا کنند. کارهایم را انجام میدادم و دختران را میخواباندم و تا ساعت۲ بامداد پای رادیو مینشستم تا بلکه صدای همسرم را بشنوم.
با آمدن آخرین گروههای اسرا امید نجمهخانم هم ناامید میشود. بعد از گذشت سالها پلاکی از شهید به خانوادهاش تحویل میدهند. تا زمان زندهبودن پدر و مادر شهید، فرزندشان سنگ مزاری نداشت. هنگامی که آنها فوت کردند، همسر شهید صورتمزاری برای همسرش در بهشترضا (ع) گذاشت تا با رفتن بر سر مزار همسر جاوید الاثرش دلش آرام بگیرد.
بسیاری از همسران شهدا با اقتدار فرزندان خود را بزرگ کردهاند و سالها برایشان هم پدر بودهاند و هم مادر. اما کمترهمسر شهیدی را دیدهام که بعداز این همه سال گمنامی همسرش، اینطور دلتنگش باشد و بعد از نزدیک چهار دهه دوری همچون دهه۶۰ برای شهیدش اشک بریزد.
برایش مهم است که از خود ضعف نشان ندهد و محکم باشد، اما هنگامیکه پای صحبتهای خصوصیتر با همسر شهید مینشینیم، از دلتنگیهای کهنهای میگوید که، چون زخمی سر باز کرده است؛ از روزهای سختی که دختران را برای مدرسهرفتن آماده و به درسهایشان رسیدگی میکرده و همزمان کارهای خانهها را هم انجام میداده است.
از آن روزهای سخت عبور کرده تازمانیکه دختران را به خانه بخت فرستاده و صاحب نوه شده است، اما باز هم گوشه قلبش همسر جوان و برومندش جای دارد و شبها و روزها را به امید دیدار او میگذراند.